نقش بند جان که جان ها جانب او مایلست


عاقلان را بر زبان و عاشقان را در دلست

آنک باشد بر زبان ها لا احب الافلین


باقیات الصالحات است آنک در دل حاصلست

دل مثال آسمان آمد زبان همچون زمین


از زمین تا آسمان ها منزل بس مشکلست

دل مثال ابر آمد سینه ها چون بام ها


وین زبان چون ناودان باران از این جا نازلست

آب از دل پاک آمد تا به بام سینه ها


سینه چون آلوده باشد این سخن ها باطلست

این خود آن کس را بود کز ابر او باران چکد


بام کو از ابر گیرد ناودانش قایلست

آنک برد از ناودان دیگران او سارقست


آنک دزدد آب بام دیگران او ناقلست

هر که روید نرگس گل ز آب چشمش عاشقست


هر که نرگس ها بچیند دسته بند عاملست

گر چه کف های ترازو شد برابر وقت وزن


چون زبانه ش راست نبود آن ترازو مایلست

هر کی پوشیده ست بر وی حال و رنگ جان او


هر جوابی که بگوید او به معنی سائلست

گر طبیبی حاذقی رنجور را تلخی دهد


گر چه ظالم می نماید نیست ظالم عادلست

پا شناسد کفش خویش ار چه که تاریکی بود


دل ز راه ذوق داند کاین کدامین منزلست

در دل و کشتی نوح افکن در این طوفان تو خویش


دل مترسان ای برادر گر چه منزل هایلست

هر که را خواهی شناسی همنشینش را نگر


زانک مقبل در دو عالم همنشین مقبل ست

هر چه بر تو ناخوش آید آن منه بر دیگران


زانک این خو و طبیعت جملگان را شاملست

پنبه ها در گوش کن تا نشنوی هر نکته ای


زانک روح ساده تو زنگ ها را قابلست

هر که روحش از هوای هفتمین بگذشت رست


می خور از انفاس روح او که روحش بسملست

این هوا اندر کمین باشد چو بیند بی رفیق


مرد را تنها بگوید هین که مردک غافل ست

وصل خواهی با کسان بنشین که ایشان واصلند


وصل از آن کس خواه باری کو به معنی واصل ست

گرد مستان گرد اگر می کم رسد بویی رسد


خود مذاق می چه داند آنک مرد عاقلست

نکته ها را یاد می گیری جواب هر سال


تا به وقت امتحان گویند مرد فاضلست

گر بنتوانی ز نقص خود شدن سوی کمال


شمس تبریزی کنون اندر کمالت کاملست